مهدی جان
02 اسفند 1400
با تمام جهل ومستی تصمیم گرفتهام دفترچه رزوگار را با پاک کنِ مهر و عطوفت پاک کنم و از اول با نام توروزگار را آغاز کنم.هنوز در نخستین صفحات آن ماندهام و مطلبی برای نوشتن ندارم.تا پایان نوشتن انتظارت میکشم.
دیوانه مسلمانی که در روزهای انتظار هزار بار به دیوانگیاش ایمان میآورد….
اللهم عجل لولیک الفرج
کودک که بودم پدرم جمعه ها صبح درب خانه را آب و جارو می کرد تا اگر مولا از آن حوالی عبور کند …
و نو روز هر باره این حس را در من زنده می کند
مردمی را می بینم که سراسر شوق و شورند ، خانه تکانی می کنند و لباس های نو برتن…
اما برای چه ؟ برای که ؟
اینان منتظرند تا بهار شود ؟
سالهاست می اندیشم که هنگام بهار مگر چه می شود که اینگونه به هم می ریزیم ، مهربان می شویم، به سراغ هم می رویم و از همه مهمتر منتظر می شویم…
انتظار …